شهرنامه | «حامد رحیمی نصر» نویسنده، کارگردان و بازیگر تئاتر در یادداشتی با عنوان «اندر حکایت قداره های بی دِرام!» نوشت:
با هزار ترس از این بیماری عالمگیر، دهان و بینی را به زیر حایلی که ماسکش مینامند، پنهان میکنی وز برای تماشای تئاتری راهی میشوی.
صحنه بگونهای است که انگاری قرار است فقر را چه ازنوع اجتماعیاش و چه از نوع فرهنگیاش روایت کند. در دلت شاد میشوی که چه سوژه دراماتیکی! به به!
هنوز چند دقیقهای از آغاز نمایش نگذشته است که عربدههایی نامفهوم گوشهایت را شروع به دریدن مینمایند.
در کش و قوس آن هستی که این حجم عربده و دادار دودور، قرار است تا کجا ادامه داشته باشد که ناگهان؛ هرچه فحش چارواداری که از کودکی فرا گرفتهای و مدتها بوده که بلااستفاده ماندهاند، واضح و بیدغدغه از حضور خلق خدا در میان آن ولوله از دهان بازیگران دُرفشانی میگردند و یکراست بر ذهن کرخیدهات بوسه میزنند!
ردیف یکم جاگیر شدهای…
ردیف یکم جاگیر شدهای آنهم برحسب احترام! کمی جابجا میگردی و با احتیاط سر را به سمت چپ و راست میچرخانی تا ببینی اطرافیان هم، همان شنیدهاند که تو شنیدهای؟!
متوجه میشوی که اطرافیان هم به همان نیت به سمت تو سر برگردانده اند! پس دوباره تماشا میکنی با لبخندی سرشار از بلاهت!
باز عربده، باز دشنام و آمد و شدهایی مانند خانه قمر خانوم که میزانسن نام گرفته اند!
کم کم قانع میشوی که این نمایش همان آش کشک خاله است که چه بخوری و چه نخوری به پایت است پس ذهن را شل کن، آدم باش و تماشاگر!
قداره!
هنوز آلودگی صوتی همراه با نوازش خواهر و مادر و هفت پشت بازیگران، نسبت به هم را هضم نکردهای که چشمانت به برق یک چیز تیز و برنده در دست بازیگری میوفتد. عمیقتر مینگری، میبینی، ای داد بیداد! از بزرگ و کوچک، همهشان یکدانه در دست دارند!
لبخند میزنی و پیش خود میگویی: لابد ماکِتی بیخطر از قمه و قداره در دست ایشان است وگرنه تئاتر را جای اینگونه چیزها نیست! که ناگهان جوگیرترین بازیگر، برای آنکه قدرت بازیاش را به سمع و نظر مخاطب برساند، شَپَلق، از قسمت پهنای قدارهی در دستش بر پشت بازیگر دیگری میزند!
اینجا میفهمی که خیر! ماکت نیست؛ خود آلت قتاله است از جنس فولاد آبدیده! همان ابزاری که با آن در اوایل قرن خورشیدی حاضر، مستهای لایعقل بی مبالات آخر شب، سر گذر را میبستند و به جان هم میوفتادند.
در آن حال به دیالوگها دقیقتر میشوی، همان اراجیفی که از لاتهای مجازی در بستر اینستاگرام مبسوط است را میشنوی!
دوباره به تماشاچیان نگاه میکنم. چند بچه را میبینم که از شدت ترس و اضطراب و کنجکاوی، خویش را منقبض کردهاند و مشغول فراگیری فحشهای جدید و قمهکشی هستند و خوشحال از آنکه مابهازای ارازل و اوباش مجازی را جستهاند!
دوست دارم این مضحکه زودتر اتمام یابد، با خویش کلنجار میروم که بعد از این تماشا، خرخره کارگردان تئاتر را خواهم جوید! بعد فکر میکنم کدام کارگردان؟ کدام تئاتر؟!
دلم میسوزد، لامصب! ایکاش لااقل قدارهات به بهانه یک بچه دِرام از غلاف بیرون آمده بود مانند داش آکل!!
نوشته های بیشتر از حامد رحیمی نصر